صفحات

شرح مختصري از عشاق برترادبی جهان

1-رومئووژولیت(عشاق درام شكسپیر)رومئووژولیت دختروپسرجوانی‌اند که خانواده‌های آنان با یکدیگردشمنی دیرینه دارندوازاینرواجازه نمی‌دهندآنها باهم ازدواج کنند.قهرمانان یک زوج جوان اما ساده که درآتش عشق یکدیگرمی‌سوزند.اما نمی‌توانند به‌هم برسند و
 پس از نخستین و تنها شب مشترک عشق ورزی، تصمیم به خودکشی می‌گیرند..
2-ویس ورامین (ازفخرالدین اسد گرگانی) حماسه تاریخی، عاشقانه و آموزنده ویس و رامین به دوره شاهنشاهی و امپراتوری پارتیان در قرن اول پس از میلاد باز میگردد. چارچوب این جریان از خصومت دو خاندان بزرگ پارتی یکی از شرق و دیگری از غرب است. پادشاه میانسال مرو به شهرو ملکه زیبایی و پری چهره ماه آباد یا همان مهاباد امروزی که سرزمین کردستان آریایی مادی ایران است ابراز علاقه می نماید. شهرو به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام ویرومی باشد. اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد. شهرو از این رو با این امر موافقت کرد زیرا هرگز نمی اندیشید که فرزند دیگری بدنیا بیاورد. اما از قضای روزگار چنین نشد و وی صاحب دختری شد. شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت. ولی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرده تا او را به خوزان ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند. کودک دوم کسی نبود جز رامین برادر پادشاه مرو. هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود در همدان. شهرو مادر ویس بدلیل آنکه دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد بهانه ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگری های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند. در روز مراسم "زرد" برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهبانو شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش "زرد" امتناع میکند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهبانو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو شهبانوی ایرانی از این ماجرا وی نیز از شاهان آذربایجان - ری - گیلان - خوزستان یا سوزیانا - استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد. در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهاین غرب ایران شرکت نموده بود...
3-لیلی و مجنون : (در اصل عربی بوده ولی در اشعار شعرای فارسی منجمله نظامی و جامی و مكتبی شیرازی نیز آمده است) می‌کردند. قیس به دلیل تهیدستی خود را به بیابانی تبعید کرد تا میان حیوانات زندگی کند. او از خوردن غفلت می‌کرد و بسیار لاغر شده بود. به دلیل همین رفتارهای عجیب و غریب او، به وی لقب دیوانه دادند. او با عربهای بادیه نشین دوستی می‌کرد. آنها به قیس قول داده بودند لیلی را طی ستیز و زد و خوردی نزد او بیاورند. در طی این زد و خورد قبلیه لیلی شکست خورد اما پدر لیلی به دلیل رفتارهای مجنون وار قیس با ازدواج آنها مخالفت کرد و بالاخره لیلی با شخص دیگری ازدواج کرد. پس از مرگ همسر لیلی، بادیه نشین‌ها جلسه ای بین لیلی و مجنون ترتیب دادند اما آنها هیچ وقت کاملاً با هم آشتی نکردند. فقط بعد از مرگشان هر دو کنار هم دفن شدند.
4-اتللو ودزدمونا (ویلیام شكسپیر)اتللو سپهسالارمغربی است كه درارتش ونیزخدمت مي كند ، او با تعریف از فتوحات خود، قلب دزدمونا دختربرابانسیو سناتور ونیزی را تسخیر کرده و پنهانی با وی ازدواج کرده است. برابانسیو در حضور فرمانروای ونیز اتللو را متهم می­کند که دختر او را فریب داده و ربوده است. اما اتللو شرح می­دهد که در نهایت وفاداری قلب دزدمونا را به دست آورده است و دختر نیز این ادعا را تأیید می­کند. در این اثنا خبر می­رسد که ترکها آماده حمله به جزیره قبرس هستند و ونیز برای عقب راندن آنها خواهان بازوی نیرومند اتللو میشود برابانسیو، برخلاف میل باطن خود، دخترش را تسلیم مغربی میکند که همراه وی به قبرس ­برود.
5- امیر ارسلان وفرخ لقا ارسلان، پسر ملكشاه، پادشاه روم، است. ملكه، همسر ملكشاه، هنوز ارسلان را در شكم دارد كه فرنگيان به روم مي تازند و آنجا را تسخير مي كنند و ملكشاه را به قتل مي رسانند. ملكه جامه ی كنيزان مي پوشد و همراه اسيران جنگ در راه فرنگ به جزيره اي مي افتد و در آنجا، برحسب اتفاق، با خواجه نعمان، بازرگان مصري، آشنا مي شود. خود را به او معرفي مي كند وخواجه نعمان او را به عقد خود درمي آورد و به مصرمي برد.ارسلان زاده مي شود و به سرپرستي خواجه نعمان پرورش مي يابد و تا سيزده سالگي چند زبان و علوم زمان را فرا مي گيرد ودرسواركاري و تيراندازي مهارت مي يابد.در نوجواني، از سرگذشت و اصل و نسب خود آگاه مي شود، روم را از چنگ فرنگيان بيرون مي آورد و بر تخت سلطنت مي نشيند و خواجه نعمان را وزير خود مي كند. در ماجرايي، تصوير فرخ لقا، دخترپطرس شاه فرنگي،رامي بيند و دل به او مي بازد و براي ازدواج با او راهي فرنگ، سرزمين دشمن، مي شود....
6-بهرام و گل اندام اثر شمس الدين محمد بن عبدالله كاتبي نيشابوري از شاعران بزرگ ايران در قرن نهم هجري است مثنوي بهرام و گل اندام بر وزن خسرو و شيرين نظامي سروده شده است .
7- بیژن و منیژه :يكي از قصه‌هاي شاهنامه فردوسي به نثر است، داستان عشق منيژه، دختر افراسياب دشمن ايرانيان و بيژن، پهلوان نام‌‌آور سپاه ايرانيان را روايت مي‌كند.
8-رابعه و بكتاش (از افسانه های اعراب است كه به زبان فارسی نیز در آمده است) رابعه یگانه دختر پادشاه بلخ و بسيار زیبا بود چون مرگ پدرش فرار رسید, پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش(رابعه) را بدو سپرد .پسر از مرگ پدر بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت. اما تعصبات كور عربيت كار خود را كرد و زندگي او را طور ديگر رقم زد.روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته برپا ساخت. بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود. سبزﮤ بهاری حکایت از شور جوانی می ‌کرد و غنچـﮥ گل به دست باد دامن می ‌درید. آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می ‌گذشت و از ادب سر بر نمی ‌آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند.تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته و حارث چون خورشیدی بر آن جلوس نموده بود. چاکران و نوكران چون رشته ‌های مروارید دورادور وی را گرفته و کمر خدمت بر میان بسته بودند. همه نیکو روی و بلندقامت, همه سرافراز و دلاور.اما از میان همـﮥ آنها جوانی دلارا و خوش اندام, چون ماه در میان ستارگان می‌درخشید و بیننده را به تحسین وا می‌ داشت؛او نگهبان گنجهای شاه و برده‌ای ترک وغلام حارث بود كه " بکتاش" نام داشت .بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتند و از شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند. از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی ‌گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد؛ گاه با چهره ای گلگون از مستی می گساری می کرد و گاه رباب می‌ نواخت, گاه چون بلبل نغمـﮥخوش سرمی‌ داد.رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید, آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فرا گرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت.و چون عشق دختر بر نرينه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامي گناه نابخشودني بود و ننگي بر دامان خانواده از اظهار آن انكار مينمود و عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند, اما چه سود؟...

9-خسروو شیرین (از امیر خسرو دهلوی منظومه‌ای از نظامی گنجوی است که در آن از لحن باربد سخن رفته‌است.نظامی این منظومه را در چهارچوب‌های زندگی خسرو در بزم شیرین، هنگام فرار از مقابل بهرام چوبینه و شب نشینی‌های آن دو با هم و غزل هر یک از کنیزان خسرو و شیرین و گفتگوی آن دو و سرود نکیسا و باربد، بیان می‌دارد. هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌كند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
هنگامی‌ كه هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌كند: اسب خسرو را می‌كشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی در، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینكه ندیم خاص او,شاپوربه دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌ای كه برسرزمین ارّان حكومت می‌كند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌كشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان كه دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌كرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. . پس تصویری از خسرو می‌كشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، ز آنجا رخت برمی‌بندند و به مكانی دیگر می‌روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می‌كند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌كند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.
10-فرهاد و شیرین (ازوحشی بافقی) فرهاد كه تازه با شيرين ازدواج كرده، به خدمت سربازي مي رود و دوره سربازي اش با ايام انقلاب و فرار سربازان از پادگان ها مصادف مي شود. آشنايي فرهاد با سربازي كه قصد فرار دارد، و راهنمايي يك نظامي انقلابي، به تدريج سبب مي شود او نيز از پادگان بگريزد. اما زماني كه فرهاد خود را به خانه شيرين و خانواده اش مي رساند، آنجا را خالي مي يابد. مستخدم خانه نشاني تازه خانواده شيرين را مي دهد و فرهاد كه در درگيري هاي خياباني دو گلوله خورده و توسط جوان هاي انقلابي از زندان ساواك گريخته، به دنبال شيرين مي رود. اما وقتي سرمي رسد كه شيرين با پدر و مادرش عازم فرودگاه براي سفر به خارج از كشور است. فرهاد با موتور سيكلتش اتومبيل آنها را متوقف مي كند و شيرين را متقاعد مي كند كه با او در ايران بماند و از پدر و مادرش جدا شود. شيرين قبول مي كند و آن دو زندگي تازه اي را در كنار يكديگر آغاز مي كنند

11-كلئوپاترا و ژولیوس سزار و آنتوان (داستان عشق كلئوپاترا ملكه مصر به دو سردار و قیصر روم) کلئوپاترا هفتم در ۱ ژانویه سال ۶۹ قبل از میلاد در اسکندریه، یکی از شهرهای مهم مصر به دنیا آمد، او در هجده سالگی (۵۱ ق.م) پس از مرگ پدرش بطلیمیوس دوازدهم به سلطنت رسید در زمان به سلطنت رسیدن کلئوپاترا، روم در آستانهٔ جنگ داخلی دیگری بود و ژولیوس سزار بر سر قدرت با «ماگنوس پمپئوس» دست و پنجه نرم می‌کرد، پمپئوس که برای مبارزه با سزار به نیرو نیاز داشت، از کلئوپاترا تقاضای شصت کشتی و سی‌صد سرباز کرد. از آن‌جا که پمپئوس در زمان پدر کلئوپاترا نقش مهمی در بازپس‌گیری سلطنت مصر را ایفا کرده بود، کلئوپاترا به تقاضای او پاسخ مثبت داد. شورای سلطنتی که منتظر هر بهانه‌ای برای زیرسؤال‌بردن و خلع سلطنت کلئوپاترا بودند، با کمک کلئوپاترا به پمپئوس مخالفت کردند و اظهار داشتند که سزار مرد نیرومردی است و کمک به دشمن‌اش، او را تحریک می‌کند و کینه‌اش را برمی‌انگیزد.
12-شاه جهان و ممتاز محل :در سال ۱۶۱۲ دختری جوان، به نام ارجمند بانو، با فرمانروای امپراتور مغول، شاه جهان ازدواج کرد. ارجمند بانو یا ممتاز محل ۱۴ فرزند به دنیا آورد و همسر مورد علاقه شاه جهان شد. بعد از مرگ ممتاز محل در ۱۶۲۹ امپراتور بسیار غمگین شد و تصمیم گرفت مقبره ای برای او بسازد. او بیست هزار کارگر و ده هزار فیل را استخدام کرد و نزدیک به ۲۰ سال طول کشید تا مقبره تاج محل کامل شد. شاه جهان هرگز قادر نبود تا سنگ سیاه مقبره را که طراحی کرده بود کامل کند. او توسط پسرش عزل شد و در قلعه قرمز آگرا زندانی شد و ساعتهای تنهایی خود را به تماشای رودخانه جاونا در مقبره ممتاز محل می‌گذراند. او سرانجام در کنار معشوقش در تاج محل به خاک سپرده شد.
13-وامق و عذرا (در داستانی از عنصری) از فلقراط پسر اقوس حاكم خودكامه و ستمگرجزيره كوچك شامس و زني جوان و زيبا و دلارام به نام ياني دختري بدنيا آمد كه نامش را عذرا نهادند و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد. فلقراط عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و گفته اند: زن بد اگر چون مه روشن است مياميز با او كه اهرمن است. هر آن مرد كو رفت بر راي زن نكوهيده باشد بر رايزن براي زن اندر ز بن سود نيستگر آتش نمايد بجز دود نيستاين زن سنگدل و خيره روي و كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد. از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت: همان كسي كه جان داد روزي دهدچو روزي دهد دلفروزي دهدوامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام طوفانجهانديده و كارديده بسيپسنديده اندر دل هر كسيروزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت: كاي پرهنر يار منتو آگاهي از گشت پرگار منو نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد. من همسفرت مي شوم تا شريك رنج و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز به كشتي نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر كس نهان پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند. به هنگامي كه وامق از كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و موي و بالايش نگريست و بدان نگاه! دل هر دو برنا برآمد به جوشتو گفتي جدا ماند جانشان ز هوشاز آن كه ز ديدار خيزد همه رستخيز برآيد به مغز آتش مهر تيزعذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند. او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد. ..
14-یوسف وزلیخا (از جامی و آذر بیگدلی)كه در وصف آنان بسيار شنيده ايد. برادران «يوسف» كه به خاطر محبت پدرشان «يعقوب» به او دچار حسادت شده اند او را به چاهي مي اندازند. كارواني يوسف را نجات مي دهد و چند سال بعد، به عنوان برده در بازار مصر فروخته مي شود. «زليخا» صاحب يوسف شيفته ي او مي شود و در حادثه اي عزيز مصر (شوهر زليخا) او را به زندان مي اندازد. هفت سال بعد او بخاطر تعبير خواب فرعون از زندان آزاد شده و به مقام عزيز مصر مي رسد. در اين حال او با روش خردمندانه اي ملت مصر را كه مي رود در خطر قحطي و نابودي قرار گيرد نجات مي دهد. يعقوب پير پس از سال ها يوسف گمشده اش را مي يابد و زليخا كه به پيرزني زشت بدل شده با ديدار يوسف دوباره شادابي خود را به دست مي آورد.


0 نظرات: