صفحات

شگفتا!وقتی بودنمی دیدم،وقتی می خواندنمی شنیدم..وقتی دیدم که نبود,وقتی که شنیدم که نخواند!چه غم انگیزاست که وقتی چشمه ای سردوزلال دربرابرت می جوشد ومی خواند ومی نالد،تشنه آتش باشی و
نه آب وچشمه که خشکیدچشمه که ازآن آتش که تو تشنه آن بودی بخارشدوبه هوا رفت وآتش کویرراتافت ودرخودگداخت واززمین آتش رویید وازآسمان آتش بارید،توتشنه آب گردی ونه تشنه آتش،وبعدعمری گداختن ازغم نبودن کسی که تا بودازغم نبودن تومی گداخت! 

0 نظرات: